مرکز آفرینشهای هنری معبر
مرکز آفرینشهای هنری معبر
عجب شانسی آوردم ...
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم به دو سمت خاکریز می رفتیم از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید در یک لحظه کلاه از سرم افتاد علی داد زد: کلاتو بردار..... خم شدم کلامو بردارم که حس کردم یه گلوله از لای موهام رد شد و پوست سرم و خراش داد.... برگشتم به علی بگم پسر، عجب شانسی آوردم دیدم..... گلوگه تو پیشانی علی خورده بود نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها نويسندگان |
||
|